ماهان و ملیکاماهان و ملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 4 روز سن داره

ملوسک و عروسک

این روزا ماهان چیکار میکنه

ماهانی این روزا حسابی بلا شده و آتیش میسوزونه اما با اینکه خیلی شیطونه و جونمو به لبم میرسونه با اینکه خیلی وقتا از دستش اشکام در میاد ولی یه لحظه که پیشم نیست تا به خیال خودم یه نفس راحت بکشم تازه میفهمم که با وجود همه اذیتاش بودنش چقدر قشنگه اون لحظه با تمام وجودم حس میکنم که میخوام همیشه کنارم باشه تا حتی یه ثانیه بزرگتر شدنشو از دست ندم و من خدا رو هزاران بار شکر میکنم به خاطر داشتنش به خاطر اینکه هست و زندگیم با وجودش چقدر شیرینه . حالا میخوام یه کم از کارای ماهانی بنویسم از کارای خوب و بد از علایق و عاداتش  اول از سر صبح و بیدار شدنش بگم که توی این 1.5 سال گذشته به دلمون موند که این آقا پسر یه بار تا ساعت 7 بخوابه هر چی ه...
24 شهريور 1392

یک روز خوب تابستانی

روز جمعه به اتفاق خانواده خودم و خانواده عمو مهدی و عمو حجت به یکی از باغ های فاروق رفتیم . جای خیلی سرسبزی بود و بهمون خوش گذشت . ماهان و ملیکا حسابی تفریح کردن و مخصوصا از دیدن آب و آتش به هیجان اومده بودن در ضمن خیلی بچه های گلی بودن و اصلا مامانی رو اذیت نکردن به خصوص ملیکا که با آوینا جونم دوستای خوبی شدن و با همدیگه بازی میکنن. از اونجایی که آب سرد بود علی رغم اصرار بچه ها اجازه ندادم وارد آب بشن و فقط یه کم دست و پاهاشونو به آب زدن اینم از آوینای نازم مشغول آب بازی یه مزرعه ذرت کنارمون بود که وسطش رفتیم و بچه ها عکس انداختن   ماهان متعجب از بلندی بوته های ذرت فدای خندیدن نازت بشم عش...
17 شهريور 1392

روز دختر

  دخترکم ، شیرینم تو گلی خوشبو از بهشت خدایی که گلخانه دلم از عطر تو سرشار است نازنینم چه خوب شد که به دنیا آمدی و چه خوبتر شد که دنیای من شدی پس برای من بمان وبدان که تو تنها بهانه برای بودنی  روزت مبارک عروسکم  خیلی دوست دارم ...
16 شهريور 1392

بای بای پستونک

آخ جون بالاخره موفق شدیم ده روز پیش صبح زود که بچه ها از خواب بیدار شدن یکدفعه تصمیم گرفتم که دیگه بهشون پستوک ندم آخه حسابی بهش وابسته شده بودن و ترسیدم که مثل خیلی از بچه ها تا دو سه سالگی ترکش نکنن و حسابی اذیت بشن .              شب اول حدودای ساعت 2 بعد از نصفه شب از خواب بیدار شدن و تا 2 ساعت دقیق نخوابیدن منم که خیلی کلافه شده بودم مدام وسوسه میشدم که بهشون پستونک بدم اما هر جوری بود تحمل کردم تا اینکه خوابیدن . تا سه روز اول برنامه خوابشون به هم ریخته بود ولی حالا اوضاع یه کم بهتر شده فقط بعضی مواقع موقع خواب ملیکا میخواد از شیشه شیرش به جای پستونک استفاده کنه که من ازش میگیرم  . خدا رو...
15 شهريور 1392

صبح جمعه دل انگیز

از اونجایی که نفسای مامان خیلی سحرخیزن و صبح زود از خواب بیدار میشن صبح جمعه با بابایی تصمیم گرفتیم تا واسه خوردن صبحانه بیرون بریم واسه همینم بساط صبحانه رو آماده کردم و بعد از حاضر کردن بچه ها از خونه بیرون رفتیم . اول تصمیم داشتیم به تخت جمشید بریم ولی وسطای راه پشیمون شدیم و به بوستان پتروشیمی رفتیم . هوا خیلی خوب بود ولی صبحانه خوردن بهانه ای شده بود واسه تفریح بچه ها ، آخه اونا اصلا اجازه ندادن ما بفهمیم چی خوردیم مدام باید دنبالشون میرفتیم تا خودشونو داخل آب نندازن از هیجان و شادیشون ما هم به هیجان اومدیم واقعا که دیدن شادیشون تو دنیا به هر چیزی می ارزه گل های خوشکل من در کنار گل های زیبا          ...
11 شهريور 1392

آرایشگاه رفتن ماهان

ماهانی موهاش حسابی بلند شده بود من دوست نداشتم موهاشو کوتاه کنم ولی به اصرار بابایی اونو به آراشگاه لبخند بردیم . ماهانی اول کار خوشحال بود اما به محض اینکه آقای آرایشگر کارشو شروع کرد اونم شروع به گریه کرد ما هم که تو کار انجام شده قرار گرفته بودیم نه میشد با اون موهای کوتاه و بلند برگردیم نه ماهان باهامون همکاری میکرد  تا اینکه آقای آرایشگر یه آبنبات چوبی دستش داد و ماهانی یه کم راضی شد و اجازه داد یه کم دیگه موهاشو کوتاه کنه                                                          ...
10 شهريور 1392

تغییرات اجباری

از اونجایی که این وروجکا حسابی بلا شدن و یاد گرفته بودن از مبلا بالا برن و میرفتن روی اوپن ، اگه خدایی نکرده از اونجا پایین می افتادن معلوم نبود که چه بلایی ممکنه سرشون بیاد واسه همین مجبور شدیم که جای مبلا رو عوض کنیم . این تصمیمو روزی گرفتم که یکدفعه دیدم ملیکا روی اوپن نشسته و داره با کرم مرطوب کننده بازی میکنه هم ترسیده بودم و هم واسم جالب بود خیلی دوست داشتم ازش عکس بگیرم اما دوربین دم دست نبود و منم ریسک نکردم واسه آوردن دوربین  با جابجایی مبلا  اون مشکل حل شد ولی یه دردسر جدید شروع شد دیگه حالا سر روشن و خاموش کردن لامپ با همدیگه دعوا دارن           ...
9 شهريور 1392

تولد آوینا

روشنترین ستاره شب در چشمان توست وقتی که میخندی ، ای اسوه عشق و محبت طلوع زیبای زندگیت بی غروب باد تولدت مبارک عروسک خوشکل خاله شب عید فطر تولد آوینا بود که ما هم به اتفاق ماهان و ملیکا به جشن رفتیم خیلی بهمون خوش گذشت مخصوصا به بچه ها که حسابی شیطنت کردن. ملیکا جونی به محض تولد تولد گفتن ما شروع به رقصیدن میکرد و دور خودش میچرخید ماهانی هم موقع کیک خوردن دیگه چه کارا که نکرد                                                                 &nb...
9 شهريور 1392

عکس های به جا مونده از قبل

اوایل که راه افتاده بودن به پارک رفته بودیم ماهان و ملیکا با هیجان بازی میکردن و دنبال همدیگه میدویدن ماهانی مامان دیگه حالا بیشتر جذب بازی های پسرونه میشه و عاشق ماشین ودوچرخه و به خصوص موتور سواریه و به محض دیدنشون خیلی بامزه شروع به قان قان گفتن میکنه یه بار هم وقتی داشت با دوچرخه ای که مامانم واسه تولدش گرفته بود بازی میکرد تعادلشو از دست داد و روی دوچرخه افتاد که باعث ایجاد یه خراش عمیق پایین لبش شد           گلهای بهاری من خیلی وقتها با همدیگه بازی میکنن و خیلی وقتا هم اتفا ق می افته که بازیشون به کشمکش و دعوا ختم میشه    اینجا هم گل مامان داره دادا...
5 شهريور 1392

راه رفتن ماهان و ملیکا

سلام بازم بعد از یه غیبت طولانی برگشتیم توی این تقریبا سه ماهی که نبودیم اتفاقات زیادی افتاده که فرصت بازگو کردنشون به صورت مفصل  وجود نداره بنابراین به نوشتن یه خلاصه اکتفا میکنم  تا بتونم بقیه پست ها رو به روز بذارم. عزیزای دلم ماهان و ملیکا با هر دقیقیه بزرگتر شدنشون با شیطنت ها و شیرین کاریهاشون هر لحظه از زندگیمونو واسمون خاطره ساز کردن  اولین و بزرگترین اتفاق راه رفتنشون بود .دیدنشون وقتی دارن به تنهایی راه میرن و همینطور هیجان و شادی خودشون از این موضوع منو حسابی ذوقزده کرده بود . روز جمعه 20 اردیبهشت خونه عموم بودیم ماهانی به دنبال هیجانی که واسه بازی کردن با عرفان داشت برای اولین بار دستای کوچولوشو از دستام ...
1 شهريور 1392
1